همقدم با كاروان قسمت سوم

حضرت ابا عبدالله حسين(ع) بعد از وداع شبانه با تربت رسول گرامي اسلام(ص) و مادر(س) و برادر خويش(ع) در صبح 28 ماه رجب به سمت مكّه معظّمه آغاز سفر نمودند.

مولاي ما، رهبر ما، امام ما، عزيز ما و محبوب و معشوق ما، حسين بن علي- عليهما اسلام- از همان ابتدا هدفشان را از اين حركت ترسيم نمودند،

آن هدفي كه غير از رضاي خدا چيزي نيست؛

« بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا أَوْصَى بِهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ إِلَى أَخِيهِ مُحَمَّدٍ الْمَعْرُوفِ بِابْنِ الْحَنَفِيَّةِ أَنَّ الْحُسَيْنَ يَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إلا اللهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ جَاءَ بِالْحَقِّ مِنْ عِنْدِ الْحَقِّ وَ أَنَّ الْجَنَّةَ وَ النَّارَ حَقٌّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لا رَيْبَ فِيها وَ أَنَّ اللهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُور»

حسين(ع) در اين وصيت‌نامه به برادر خود محمد ابن حنفيه، ابتدا به وحدانيت پروردگار شهادت مي‌دهد، گواهي مي‌دهد كه غير از الله، الهي نيست؛ همان‌طور كه در قرآن خدايتعالي خود شهادت به يكتايي خويش مي‌دهد:

« شَهِدَ اللهُ انَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ اولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيم »

(آل عمران آيه 18)

شهادتي كه حسين(ع) مي‌دهد، شهادتي است كه تمام جانش آنرا درك كرده است و غير از آن، در جانش نيست؛ يكتايي پروردگار با حسين(ع) عجين شده است و حسين(ع) غيري را نمي‌بيند، غيري را حس نمي‌كند و غيري را طالب نيست:

«أ يَكونُ لِغَيرِكَ مِن الظُّهورِ مَا لَيسَ لَكَ حَتّي يَكونَ هُوَ المُظهِرُ لَك»

(قسمتي از دعاي عرفه)

آيا غير از تو خدايا، چيزي، ظهوري دارد كه بگوييم او ظاهر كننده تو است تا طالب او باشم؛ حضرت در مرحله‌اي از توحيد و وحدانيت پروردگار رسيده‌اند كه ديگر حائلي بين ايشان و خداي‌تعالي نيست و آن نورانيتي كه هر موجودي به خصوص انسان درونش از خداي‌تعالي دارد، حضرت امام حسين(ع) آن نورانيت را با چشم دل مي‌بينند و اين است كه در اين شهادت بسيار اهميت دارد.

سپس حضرت گواهي به بندگي پيامبر اكرم(ص) مي‌دهند و اين شهادت هرچند از جهت لفظ با همه شهادت‌دادن‌هاي اشخاص ديگر يكي است، همه ما شهادت به بندگي و رسالت پيامبر گرامي اسلام(ص) مي‌دهيم، اما آن چيزي كه حسين(ع) از بندگي رسول خدا(ص) مي‌داند غير از آن علمي است كه ما داريم؛ حسين(ع) رسول خدا(ص) را به عنوان شخصي كه تمام صفات و اسماء پروردگار در او تجلّي كرده است مي‌شناسد، وقتي او مي‌فرمايد محمّد(ص) بنده خدا است يعني حسين(ع) التفات دارد كه رسول خدا(ص) چيزي از خودش ندارد، هر چه هست از خداي‌تعالي است، او چيزي را به خودش نمي‌بندد، از خودش چيزي نمي‌گويد و مطلبي را از جانب خودش ابداع نمي‌كند؛ معناي بندگي خدا اين است كه انسان در برابر محبوب، در برابر پروردگار هيچ چيزي از خودش ندارد، هر چه دارد از پروردگار است

« وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْري مَا الْكِتابُ وَ لاَ الْإيمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدي إِلى‏ صِراطٍ مُسْتَقيم»

(شوري آيه52)

يعني رسول خدا(ص) هر چه مي‌داند، از اوّل از خداي‌تعالي بود، ايمان از خدا است، كتاب از خدا است، علم از خداي‌تعالي است؛ اين معنايي است كه پيغمبر اكرم(ص) به آن رسيدند و حسين(ع) به آن گواهي مي‌دهد.

سپس در ادامه مي‌فرمايد محمّد(ص) بنده خدا، فرستاده او هم است و از جانب خدا به حق آمده است، يعني هم همراه حق است و هم آنچه در دست دارد، حق است و همه چيزش حق است؛ گفتار و رفتارش همه حق است و باطلي در حضرت رسول اكرم(ص) راه ندارد و اين را حسين(ع) مي‌بيند، با دلشان مشاهده مي‌كنند، چراكه دل و قلب و جان حسين(ع) با دل و روح و وجود پيغمبر اكرم(ص) يكي است و به طور كامل اتصال دارد

«حُسَينٌ مِنِّي و أنا مِن حُسَين »

در ادامه وصيتشان، حضرت ابا عبدالله الحسين(ع) شهادت مي‌دهند كه بهشت و جهنّم و قيامت حق است؛ يعني امري واقعي است تخيل و توهم نيست، مسأله‌اي براي اقناع و اسكات نيست و حتماً روزي كه اولين و آخرين را خدايتعالي جمع مي‌كند، وجود دارد و حشر براي همه است.

بهشت و جهنّم واقعيتي است كه الآن هم موجود است آن كساني كه معصيت كرده‌اند و عذاب براي خودشان تهيه كرده‌اند، الآن جهنّم به آنها احاطه دارد، منتها ملتفت نيستند.

بهشت الآن همراه تمام مؤمنين مي‌باشد و واقع است و باطل و توهم نيست.

اين شهادت‌هايي است كه حضرت در ابتدا و قبل از بيان علت خروجشان مي‌فرمايند، اما اينكه اينگونه شهادتين مي‌گويند و بعد هم به آنچه واقع است، اقرار مي‌نمايند، براي اين است كه آدم‌هاي فاسق و كافر و منافق نگويند حسين(ع) خدا را نمي‌شناخت، رسول خدا(ص) را نمي‌شناخت و به دين جدّش پشت كرد، همانطور كه گفتند؛ در كوفه و شام و هر جايي كه كاروان اسرا را مي‌بردند، اعلام مي‌كردند كه افراد خارجي را آورده‌اند، يعني كساني كه به خاطر قيام عليه حكومت از دين خارج شده‌اند!

آنقدر با تبليغات دروغين  آن روزگار بر مغز و روح افراد كار كرده بودند كه حضرت مجبور شده‌اند ابتدا شهادتين بگويند.

در زمان معاويه شخصي وارد مسجدالنبي شد،

ابن عباس خدمت حضرت ابا عبدالله(ع) نشسته بود، آن شخص مسأله‌اي شرعي داشت كه از ابن عباس سؤالش را پرسيد، ابن عباس خشمگين شد و گفت چرا در حضور حسين(ع) از من سؤال مي‌پرسي ... يعني حتي حسين(ع) را به عنوان يك مسأله‌گو هم قبول نداشتند و عوامل تبليغاتي حكومت اينگونه جا انداخته بودند كه هر كه با ما نيست حتي مسلمان هم نيست!

هر چه حضرت براي آنها به خصوص در روز عاشورا دليل آوردند، حجت آوردند، آنها يا با مغالطه معنا را عوض مي‌كردند يا با سر و صدا نمي‌گذاشتند حضرت و اصحاب بزرگوار حضرت سخني بگويند؛

اگر حضرت نسبتش را با رسول خدا(ص) بيان مي‌فرمود،

مي‌گفتند پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد؛

اگر از سابقه‌اش در اسلام مطلبي مي‌فرمود،

مي‌گفتند ملاك حال فعلي افراد است؛

اگر با آيات قرآن و سنت رسول خدا(ص) خلاف شرع‌هاي آنها را تذكر مي‌داد،

مي‌گفتند با فلسفه‌بافي مردم را گمراه مي‌كني و راهي نيست مگر به دامان اسلام بازگردي و قسم جلاله بخوري كه خلاف ما راه نمي‌روي!

كلام استوار و متين حضرت را مي‌شنيدند و مي‌خواندند،

اما مي‌گفتند كافر چقدر هم عالم است!!

البته اين مغالطه‌ها حقيقت نيّتشان را پنهان نساخت و وقتي حضرت نسبتش با علي(ع) را يادآوري كرد،

با بي‌شرمي تمام گفتند به همين خاطر، به دليل بغض و كينه‌اي كه از امام داريم تو را مي‌كشيم.

ألا و لَعنۀُ اللهِ عَلي القَومِ الظّالِمين و سَيَعلَمُ الَّذينَ ظَلَموا أيَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبون.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

© 2003  www.momenin.org